نيست آسان به چنين ورطه دوام آوردن
توسن معركه در زير لگام آوردن
تيغ بر نای و هراسان سر تسليم فرود
به رجزخوانی هر تخم حرام آوردن
باورم نميشد كه پس از اتمام حجتهای ظهر جمعه، عصر شنبه چنين جمعيتی خيابانهای منتهی به انقلاب، آزادی و ميدان وليعصر را پر كند. چقدر اين مردم آشنايند و چقدر اين نسل شگفت انگيزند.
تقاطع خيابان غريب و انقلاب، جمعيت كثيری جمع شده اند كه هر لحظه با باطوم و فحاشی به عقب رانده ميشوند. عده ای شعار ميدهند. جمع همه را ساكت ميكند. زنان و دختران سينه به سينه ماموران تا دندان مسلح قرار گرفته اند. جماعتی به لاين سمت راست خيابان ميرود و جمعيت را دعوت ميكند، همگي به آنان می پيونديم. هنوز چند قدم جلوتر نرفته ايم كه سيل خروشان ماموران با باطوم و گاز اشك آور و شليك هوايی هجوم می آورند. جمعيت به عقب رانده ميشود و صدای فرياد و جيغ به آسمان بر می خيزد. صدای يا حسين با ضربه های باطوم، لگد و فحاشی پاسخ ميگيرد...اشك، خون و... بر روی هم افتاده ايم. در تلهای بسته گرفتار شده ايم. سمت چپمان نردههای خيابان است در روبرو، پشت سر و سمت راست ماموران. برای يك لحظه احساس كردم عدهای در زير دست و پا خفه خواهند شد. صدای جيغ يكی از دوستانم را ميشنيديم. خدای من! فاجعه ای بود نمي شد نفس بكشي فرياد ميزديم برگرديد. عقب نياييد، مردم جواب ميدادند: شليك ميكنند، ميزنند. خدای من! امكان ندارد. كفشها از پا درآمده است، زنان بدون روسری و مقنعه فرياد ميكشند، عدهای سعی ميكنند از زير دست و پا آدمها را درآورند. دوستم زير دست و پاست، نميتوانم بروم. ماموران حمله ميكنند. تنها مردی قوی هيكل با لباس سبز نيروی انتظامی كمک ميكند و وقتی از زير دست و پا بلند میشويم. عده ای مهاجم و مامور با باطوم بالای سرمان هدف گرفته اند. قيامت است در شهر من. معركه ای است. خيابان پر است از خرده چوبها و چماق هايی كه بر سر مردم شكستهاند، با خروار خروار كفش و كيف و عينک. و فريادی كه «برويد اينجا نياستيد.»
كجا برويم؟ بی مروت ها اينجا خانه من است، انتهای اين خيابان دانشگاه من بوده است و اين مردم، مردم منند.
مردمی كه تاب تحمل ضربه ای را بر پيكر مردم غزه نداشته اند، چگونه اين جفای خون آشامی را بر بدن همشهريهای خود تحمل كنند.
و دوباره فرياد زنان و مردان و خيابانهای تهران.
ترسي نيست هيچ ترسی، من خشم ميبينم و نفرت، اين را از نگاه خشم آلود دختری مي بينم كه با دهان شكسته شده بواسطه باطوم نابكاران، كنار خيابان نشسته و ضربات آهنين نگاهش را نثار مردان قوی هيكل مسلح ميكند، از پيرزنی می فهمم كه به صف آنان هجوم ميبرد كه چه از جان جوانان ما ميخواهيد و از زني كه فرياد ميكشد شما ناموس نداريد، حرام زاده ايد.
در گوشه خيابان ايستاده ام، كفشی به پا ندارم، همراه جماعت ميشوم، از خيابانهای جمالزاده و غريب ميگذرم، بايد به خانه برسم، بايد كفشی بپوشم هنوز بايد راه رفت. همه ميگويند مردم را تنها نگذاريم، برويم سمت آزادی سمت انقلاب.
آخ چه واژهه ايی انقلاب، آزادی، مردم.
... و نيروهای با لباس سبز و سياه و خاكستری و پلنگی و چهره های نا آشنا با لهجه هايی كه نشان از اعزام آنان از شهرهای ديگر دارد. حتی كوچه پس كوچه های غريب و جمالزاده پر از نيروست و البته پر از مردم. مردم زيادند و آنان كم.
به خانه ميرسم در خانه لباس عوض ميكنم لباسها پاره شده، كفش به پا ندارم و تشنه ام، تشنه.
.... وارد بلوار كشاورز ميشويم. جمعيت پراكنده است و نيروهای مسلح منسجم، آرايش نظامی می بينند. پارك لاله را به سمت وليعصر ميرويم، كم كم مردم پديدار ميشوند، منسجم و با هم و با علامت پيروزی. سر خيابانی مردی غول پيكر جوان لاغری را ميزند تا با خود ببرد، زنان و بعد مردها به وی حمله ميكنند. پسری ظريف كه يک سوم اوست به حالت نردبانی از وی بالا ميرود تا بر سرش بكوبد، خشمی است از عمق جان مردم. مرد فرار مي كند به سمت نيروهای مسلح. شهر پر است از اين قوی هيكلان لباس شخصی و خشن كه شرف می ريزند و آبرو لگدمال مي كنند. اگر چه آنان هم قربانيند و بيش از هر كس قابل ترحم. اين را از فحاشيهايشان مي توانی بفهمی.
نزديك خيابان فلسطين مردم ندا ميدهند صبر كنيد «مردم می آيند» خدای من! اين جمعيت از زير دست اين ماموران چگونه به اينجا اينگونه منسجم رسيده اند؟ جماعتی است عظيم پس از حمله مغولها! اما وارد جمعيت شدن حس خوبی دارد، وارد ميشويم. هر سنی، هر قشری، هر تيپی. عجب اراده ای.
قبل از ميدان ماموران گارد ويژه حمله ميكنند، به گوشه ديوار پناه مي گيريم. با باطوم بدن زنان و دختران و مردان اين سرزمين مورد تهاجم قرار ميگيرد. لعنتی گوشت است و استخوان آنچه كه تو بر آن می تازی. «دختر بچه است حيوان»، اين را مردی ميگويد كه سرش زير باطوم شكسته است. دخترک در محاصره سه مرد گاردی است كه با باطوم بدن نحيفش را ميزنند. به ديوار چسبيده ايم و در برابرمان مردم را قلع و قمع ميكنند. بدنهای نحيفی كه ضجه ميزنند و وحشيانی كه حمله ميكنند و باطومی كه اين روزها با بدنهامان انس گرفته اند و دادی است كه از بيدادی بزرگ برخاسته است. پيرمردی دری را باز ميكند و مردم را به درون ميبرد، بيرون می رود و جوانان را به داخل راهنمای می كند، می گويد شايد حرمت موی سفيدم را نگه دارند. آه چه پيرمردها و پيرزنانی قربانی شدند! حرمت!!
فضا پر از خون است و شيشه شكسته و پسركی كه نيمی از صورتش له شده و خون از فرق سرش به چهرهاش نشسته است. زنان، وی را به گوشه ای برده اند و با مهر مادری نوازشش می كنند. دستمال ميبرند، آب می آورند و ...
بيرون می آييم به سمت ميدان وليعصر، عجب شهری پر از مامور و گارد. پر از خشم و پر از نفرت.
زين قوم پاچه گير سگستان شده است شهر
شيران چه ميكنند مگر در كنامها
جوانی با دست سرش را گرفته، موتورسواری پياده می شود، چهره اش غريبه است به طرف پسرک ميرود، چی شده؟ آخه سرشو. چرا آمدی؟ به طرف پسرک ميروم، حالش خوب نيست و اين بی شرف ممكن است ببرتش با تمام جان فرياد ميكشد «به همان دليلي كه همه آمده اند.» بازويش را ميگيرم. به آن لباس شخصی غريبه می گويم «به تو هيچ ربطي ندارد.» به قيافه ام خيره ميشود كه چهره ات به يادم ميماند. به قيافه اش خيره می شوم كه چهره ات به يادمان ميماند. پسرک را به گوشهای ميبرم ۱۹ ساله است، مقداری آب ميخورد و كنار آشنايان دوباره می نشيند. به سمت انقلاب بايد رفت، راه می افتيم. همه جا لشگر به لشگر ايستاده اند. صدای مرگ بر ديكتاتور و يا حسين بلند است. بی پناه مردمان من.
دوباره هجوم، دوباره مسدود بودن خيابانها و قداره كشهایی كه ميگويند «چرا آمده ايد، گفته بودند نبايد بيائيد بيرون» چقدر اين جماعت ابله اند.
به سمت شرقی ميدان فلسطين می رويم. تمام بدنم درد می كند. ديگر تحمل ديدن اين صحنه ها را ندارم. خدای من! به سرزمين من چه رفته است. بر روی زمين آثار خون را می بينم. اين سمت تا حدی خلوت است. شايعه شده موسوی سر خيابان استاد معين آمده است و ماموران رفته اند. به وضوح ميبينم يكی یکی لباسهای سپاهی و ويژه خود را درمياورند صندوق ماشينهای پارک شده را كه عمدتا پژو است باز می كنند، لباسها پنهان می شود و آنان شبيه مردم وارد جماعت ميشوند. تمام مغازه ها به دستور، بسته شده اند. كافه ای نيمه باز است، واردش ميشويم می گويد: نميتوانيد بنشينيد. ميگويم نميتوانيم راه برويم، ميز را آماده ميكند. پسركی با آفرين به موسوی وارد می شود و ميگويد «دم همه مردم گرم. موسوی تو آزادی است.»
وای چقدر اين شهر امروز گرم بود. با آنكه در ابتدای تابستان باران تند و زيبای صبح باريد اما اشک و خون مردم اين شهر در عصرگاه ۳۰ خرداد ۸۸ بر روي سنگفرشهای آن گرمای خاصی را در تحولات اجتماعی ايران به جريان خواهد انداخت.
همه مردم راه ميروند. هيچ كس به خانه نمی رود. در كوچه ها صدای مردم بلند است. «الله اكبر، مرگ بر ديكتاتور.»
به خانه می رسيم. يا بايد جواب تلفن را بدهيم و يا زنگ بزنيم و خبر بگيريم. «سلام تو خوبی؟ هيچی. فقط ميخواستم صدايت را بشنوم. بيشرفها عجب زدند. آزادی نبودی. ستارخان تيراندازی بود. آتش گرفته بود.» خانه امان در اتش است. و طنمان آتش گرفته.
نه آقا جان تمام شد! پاسختان را ملت داده اند و شما چهره وقيحتان را از پشت نقاب های انسانی و مذهبی بيرون آورده ايد.
بيمارستان امام خمينی پر از مجروح است. كوچه ها پر از مردم و قلبها پر از كينه. اين را پشت بامها می گويند. پشت بامها پر از فرياد است و تو ترسيده ای، ترسيده ای. چرا كه مردم اينجايند و آنجا كه مردمند صدای آزادی بلند است. تو می ترسی، وحشت زده ای. برای اين است كه تا دندان مسلح به زنان و دختران و مردان سرزمين من تهاجم ميكنی. خون می ريزی. تو در وقاحت مطلقی و ما بر پشت بامها فرياد ميزنيم.
... حال در نيمه های شب آرام می انديشم، به مردم، به چهره هايی كه ديده ام، به فريادهايی كه شنيده ام، به خونهايی كه بر آنها قسم خورده ام. و به تو كه در وقاحت بی رقيبی.
دانی درون من به چه روزی نشسته است.
شهری عزا گرفته پس از قتل عامها
0 نظرات:
ارسال یک نظر
» لطف کنید و دربارهی یادداشت بنویسید.
» نظرات حاوی مطالب توهینآمیز -حالا به هر کسی که میخواهد باشد- حذف خواهند شد.
» فارسی بنویسید و برای نمایش درست آدرس وبلاگتان، "//:http" را فراموش نکنید.